حسن بی باک :
ای پیربیندیش و برو ترک گنا کن
رحمی بنما برخودوشرمی زخداکن
یک عمر به شبهه گذراندی مه و هم سال
زین پس تو بیا پیرهن جهل قبا کن
زیرا که گذشته است تو را بیش زهفتاد
بااشک ندامت دل بیمار دوا کن
روزی شوی از تیراجل صید، به ناچار
پس خیز تو هنگام سحر، یار صدا کن
قرآن که کتابی ست زحق بهر هدایت
افسانه نخوانی، حذراز قهرخداکن
یا لیلة اسری که نبی رفت به معراج
بر زعم تو یک قصه نه بیش است، حیا کن
درمهد سخن گفتن عیسی نبود قدر
یک دانه ی جو نزد تو ای شیخ وفا کن
شق القمر و صحبت عیسی و کـُه ِ طور
گویی نبود صدق ، به خود کم تو جفا کن
بربوده بیان عقل تو وهوش به یکبار
باعقل بیا باردگر صلح وصفاکن
گرجوروستم برتو رسیده است زاشیاخ
باسیف تدبر کمرخصم دوتا کن
اما به شریعت سخن هرزه روا نیست
بیدارشو اندر صف ابرار تو جا کن
دانم نه نصاری نه یهود و نه مجوسی
هستی اگرم جان خودت هرسه رها کن
« صیفی » ز ره مهرو وفا گفت درآخر
عقبی نفروش ، در یـَم ِ اخلاص شنا کن
محمدرضاباقری :
درتنگنای زمان
نفس هایم
مرا به پایان میبرند
من
غافلتراز همیشه اول خواهم شد
جام سکوت
محمد غلامی :
یک شب قبل از سفر به شیراز :
دگربرای که بنویسم که می روم به سفرفردا
میان راه که می گیرد زگریه هام خبر فردا ؟
تو را به دست که بسپارم؟ چه جزخیال تو بردارم؟
چگونه بی تو قدم درراه... چگونه بانگِ سحر فردا...
تو را چگونه ببیند باز، توای صفای لبت شیراز
میان ِ شرجی ِ دشتستان، زلال ِ دیده ی تر فردا
نه ماه ِخانه برافروزی، که آفتابِ جهان سوزی
بتاب بردرما روزی، بزن به سینه شررفردا
زکندوی لبِ شیرینت، دهان ِروزه عسل می ریخت
که تلخ کامی ِ هجران را، کنم بسان ِشکرفردا
به خاکِ حافظِ شب بیدار، به روح ِسعدی ِ شیرین کار
خیال ِ روی دلارامت، نمی رود زنظر فردا
برازجان - 1/6/1390